هیچ چیز جز شرمندگی نیست برام... نه تنها برای خانواده و اطرافیان و دوست و آشنا و دشمن و غریبه، نه تنها برای تو و خانواده ت و اون افرادی که من رو می‌شناختند و از من شنیده بودند، بلکه برای خودم هم هیچ آبرویی نذاشتم... شرمنده ی پدر و مادرم هستم... شرمنده ی برادر و خواهرم... شرمنده ی تو، شرمنده ی خودم... در عین اینکه پر از حرفم، ولی زبونم بسته ست و دارم فقط خودم رو مرور میکنم و کلاف سردرگم و پیچیده ام... نیاز به درک شدن دارم، نه نیاز به سرزنش... هیچ سرزنشی برام بالاتر از این نیست که خودم بعنوان یک جنس مذکر خوب میدونم با خودمو تو و دیگران چه کردم... فقط دلم میخواد یکی باشه که بهم گوش بده و حرفامو بخونه و بدونه... نیاز به درکی که بهم کمک کنه...

چقدر عجیب شدم... اگر کسی از شما حوصله ی سرزنش نکردنم رو داشت بهم بگه... حالم خوب نیست و شاید یکی تونست نجاتم بده